خدا
نانوایی شلوغ بود و چوپان،مدام اینپا و آنپا میکرد،
نانوا به او گفت:چرا اینقدر نگرانی؟
گفت:گوسفندانم را رها کردهام و آمدهام نان بخرم، میترسم گرگها شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت:چرا گوسفندانت را به خدا نسپردهای؟
گفت:سپردهام، اما او خدای«گرگها»هم هست!
نظرات شما عزیزان:
درود.
اپم ها
عه! اومدیم
اپم ها
عه! اومدیم
جالب بود